بسمه تعالی
حکایت انقلاب
سالها بود که در زنجیر اسارت قایبلیان بودیم . برپیکرمان درد تازیانه بود.سالها بود که بر زمین میهنمان علف هرز غارتگری می روئید وبس.در مزارع خوشه های طلائی گندم به آتش نیرنگ فرنگیها و خیانت خانها سوخت وخاکستر آن بر چهر تبدار برزگران دشتهای کار و تلاش ، از فقر و تهیدستی نشان آورد . مردان غیور بیشه های صدق و صفا قربانی غربیان و آواره ایران شدند. جمعی رابر در خانه فرعونان به نوکری و برخی را بر در دخمه کسب قار و نان به کارگری گماشتند.
سالها بود که بر رود خروشان اندیشه مان سد فرهنگ فرنگیان را بستند تا از دانستن آنچه بر سرمان آمده باز مانیم و در فقر حاصل از سرقت سلاطین بمانیم.مکتبمان را در مسلخ تمدن مصرف ذبح کردند تا رونق بازار غارتشان افزون گردد.ما را از خویشمان جدا کردند تا از رسیدن به مرتبه انسان والا بمانیم و به درّه مصرف کالا در افتیم.ما را ازدین و مذهب راستین دور نمودند و در اثنای غفلتمان در جای جای وطنمان دکان غارتگری گشودند و بدینسان حاصل دسترنجمان، قسمی به غارت آنان، مشتی به کیسه شاهان رفت.
سالها بود که ظلمتکده دیارمان شب بود و تیرگی. هر که دراو جرئت رفتن بود مقصدش دار بود و قبرستان وهر که کلامش آزادی و عدالت بود، سزایش شکنجه بود و زندان. گزمه های اجنبی پرست به نور مشعل ((مجسمه آزادی)) در کوچه های شهر گردش می نمودند تا هرکه را فریاد میزند، بگیرند وهر چه را مناسب غارت می بینند بدزدند.گویا خورشید نیز به دام شقاوت شاهان افتاده است.گوئی بهار هرگز نمی آید وباران شادی بر تن تبدار این کویر دیگر نمی بارد.همه جا سرما بود و سکوت. سید جمال الدین ها را به در بدری کشانده وبر تربتش نعره استبداد کشیدند. فضل خداها بردار شدند ومجاهدان گرفتار. هر ((خیابانی)) به خون (( شیخ )) ی رنگین شدند وپرونده شب ظلم سنگین شد.سردار جنگل با خنجر خیانت خدعه بازان بر دار تزویر شد .آری بدینسان جنگلی سبز به سرخی خون این طلبه سرباز رنگین و درختان تنومند جنگل در سوگ این سردار جهاد غمگین شدند. خورشید هنوز در بند ابرهای تیره بود. با اسارت بیدادگری چون مدرّس به نیرنگ مزدوران روس و انگلیس، خصمی دیگر بر ما وارد شد و جای فرعون وقت ، سگ خانگیشان پهلوی را به زندانبانی بر در خانه مان گماشت و دیگر بار زنجیر فرعونیان بر دست وپایمان خطی از خون کشید. سکوت این گورستان غمگین گاه گاه ، به سرود شهیدی می شکست و آسمان سیاه این ظلمتکده با نور ستاره ای درخشان روشن می شد. اما گزمکان بر برج و باروی شهر کماکان شبداری میکردند تا نکند در کوچه های شهر ، کسی شعر سحربخواند. روبهان بر سر هر کوی و برزن در کمین بودند تا خروسی بی محل بیابند که بیهوده صبح را نوید دهد . صدای تازیانه بر پیکر لخت اسیران ، خواب از چشم جمعی می ربود ، اما هیچکس را یارای اذان گفتن نبود . شب بود و تیرگی ، زندان و بردگی. سالها از پی هم میگذشت و در صحنه ساکت زندگیمان ،صدائی نبود مگر تکبیر شهادت شهیدان. دیگر فریادی نبود مگر فریاد زخمیان ، آوائی نبود مگر آوای شهیدان.آنچه بود ، درد بود و شکنجه و زندان .در این سالهای سیاه ، هربار که نوری تابیدن گرفت ، شبداران خاموشش ساختند و هر که پائی برای رفتن یا هر حرفی برای گفتن داشت ، نابودش کردند. تا آنکه نور رحمت یزدان ، با دیگر بر صفحه سرزمینمان باریدن گرفت و در ظلمت این شب دیرپا، نوری در دلها تابیدن گرفت و دل سیاه شب به خنجر سپیدی شکافت . صدائی آشنا از دورها، صلای اذان در داد و بانگ رهائی را در گوش خفتگان ستمدیده نجوا کرد. رسولی آمد ازسلاله محمد (ص)، تبر ابراهیم(ع) بر دوش، خشم موسی(ع) در سر ، مهر عیسی (ع) در قلب ، تقوای علی (ع) در دل و کتاب خدای متعال در دستش بود. در فریادش ابّهت گفتار و صلابت آوای امامان بود.راهش راه خدابود و نامش(( روح خدا)) . آری او خمینی بود،عصارۀ انسانیت ، گمشدۀ قرن حاضر. در فریادش ابّهت گفتار و صلابت آوای امامان بود.در پیشاپیش مردم پرچم قیام بر افراشت و در قلب مجاهدان بذر جهاد بکاشت ومردم را به نیروی ایمان راستین بپا داشت، تا کاخ ظالمان زمانه را بر سرشان خراب وراه تعالی انسان را هموار سازند. فرزندان دلیرش بپا خاستند وچونان رودی خروشان از هر سوی به هم پیوستند. اما یزیدیان را تاب تماشایشان نبود. به رگبارشان بستند و از جوی خونشان بسترزمین بیاراستند.مبارزانمان شهید شدند، خردادمان برای ابد به عزا مبدّ ل گشت فرزندان دلاور ایران به آتش رگبار دژخیمان قبیله غارت ، قامتشان فرو افتاد و رسواگران جنایت حکام ، بر چوبه های دار ، سرود فتح و رهائی خواندند و نماز عشق و خدائی . ساربانان کاروانان شهر توحید را به زنجیر کشیدند تا از رفتن بمانند و زیر بار حکومت جلادان بمیرند . پاسداران دین حنیف ابراهیم ، بجرم بدعت در نبرد با دزدان به زندان جور رفتند و بر تقدبر سعیدشان رضا دادند تا از چکیده خونشان گلهای سرخ انقلاب بروید . مهاجران شهر شهادت به جرم طواف برگرد معبد توحید و بر افراشتن پرچم ایمان در معبر قیام ناس گرفتار حاکمان همیشه تاریخ زور ، زر و تزویر شدند و در گرما گرم تکوین قیام مردم ، قلبشان در غربت فسرد.ناگاه در این گورستان بی طپش مردی آمد مردستان.عالمی که با بیرون کشیدن تعالیم انقلابی اسلام از لابلای سطور قرآن آتش به جان اهریمنان کشید.
جمع آوری:ح.مهدیزاده
22بهمن 1386
حکایت انقلاب
سالها بود که در زنجیر اسارت قایبلیان بودیم . برپیکرمان درد تازیانه بود.سالها بود که بر زمین میهنمان علف هرز غارتگری می روئید وبس.در مزارع خوشه های طلائی گندم به آتش نیرنگ فرنگیها و خیانت خانها سوخت وخاکستر آن بر چهر تبدار برزگران دشتهای کار و تلاش ، از فقر و تهیدستی نشان آورد . مردان غیور بیشه های صدق و صفا قربانی غربیان و آواره ایران شدند. جمعی رابر در خانه فرعونان به نوکری و برخی را بر در دخمه کسب قار و نان به کارگری گماشتند.
سالها بود که بر رود خروشان اندیشه مان سد فرهنگ فرنگیان را بستند تا از دانستن آنچه بر سرمان آمده باز مانیم و در فقر حاصل از سرقت سلاطین بمانیم.مکتبمان را در مسلخ تمدن مصرف ذبح کردند تا رونق بازار غارتشان افزون گردد.ما را از خویشمان جدا کردند تا از رسیدن به مرتبه انسان والا بمانیم و به درّه مصرف کالا در افتیم.ما را ازدین و مذهب راستین دور نمودند و در اثنای غفلتمان در جای جای وطنمان دکان غارتگری گشودند و بدینسان حاصل دسترنجمان، قسمی به غارت آنان، مشتی به کیسه شاهان رفت.
سالها بود که ظلمتکده دیارمان شب بود و تیرگی. هر که دراو جرئت رفتن بود مقصدش دار بود و قبرستان وهر که کلامش آزادی و عدالت بود، سزایش شکنجه بود و زندان. گزمه های اجنبی پرست به نور مشعل ((مجسمه آزادی)) در کوچه های شهر گردش می نمودند تا هرکه را فریاد میزند، بگیرند وهر چه را مناسب غارت می بینند بدزدند.گویا خورشید نیز به دام شقاوت شاهان افتاده است.گوئی بهار هرگز نمی آید وباران شادی بر تن تبدار این کویر دیگر نمی بارد.همه جا سرما بود و سکوت. سید جمال الدین ها را به در بدری کشانده وبر تربتش نعره استبداد کشیدند. فضل خداها بردار شدند ومجاهدان گرفتار. هر ((خیابانی)) به خون (( شیخ )) ی رنگین شدند وپرونده شب ظلم سنگین شد.سردار جنگل با خنجر خیانت خدعه بازان بر دار تزویر شد .آری بدینسان جنگلی سبز به سرخی خون این طلبه سرباز رنگین و درختان تنومند جنگل در سوگ این سردار جهاد غمگین شدند. خورشید هنوز در بند ابرهای تیره بود. با اسارت بیدادگری چون مدرّس به نیرنگ مزدوران روس و انگلیس، خصمی دیگر بر ما وارد شد و جای فرعون وقت ، سگ خانگیشان پهلوی را به زندانبانی بر در خانه مان گماشت و دیگر بار زنجیر فرعونیان بر دست وپایمان خطی از خون کشید. سکوت این گورستان غمگین گاه گاه ، به سرود شهیدی می شکست و آسمان سیاه این ظلمتکده با نور ستاره ای درخشان روشن می شد. اما گزمکان بر برج و باروی شهر کماکان شبداری میکردند تا نکند در کوچه های شهر ، کسی شعر سحربخواند. روبهان بر سر هر کوی و برزن در کمین بودند تا خروسی بی محل بیابند که بیهوده صبح را نوید دهد . صدای تازیانه بر پیکر لخت اسیران ، خواب از چشم جمعی می ربود ، اما هیچکس را یارای اذان گفتن نبود . شب بود و تیرگی ، زندان و بردگی. سالها از پی هم میگذشت و در صحنه ساکت زندگیمان ،صدائی نبود مگر تکبیر شهادت شهیدان. دیگر فریادی نبود مگر فریاد زخمیان ، آوائی نبود مگر آوای شهیدان.آنچه بود ، درد بود و شکنجه و زندان .در این سالهای سیاه ، هربار که نوری تابیدن گرفت ، شبداران خاموشش ساختند و هر که پائی برای رفتن یا هر حرفی برای گفتن داشت ، نابودش کردند. تا آنکه نور رحمت یزدان ، با دیگر بر صفحه سرزمینمان باریدن گرفت و در ظلمت این شب دیرپا، نوری در دلها تابیدن گرفت و دل سیاه شب به خنجر سپیدی شکافت . صدائی آشنا از دورها، صلای اذان در داد و بانگ رهائی را در گوش خفتگان ستمدیده نجوا کرد. رسولی آمد ازسلاله محمد (ص)، تبر ابراهیم(ع) بر دوش، خشم موسی(ع) در سر ، مهر عیسی (ع) در قلب ، تقوای علی (ع) در دل و کتاب خدای متعال در دستش بود. در فریادش ابّهت گفتار و صلابت آوای امامان بود.راهش راه خدابود و نامش(( روح خدا)) . آری او خمینی بود،عصارۀ انسانیت ، گمشدۀ قرن حاضر. در فریادش ابّهت گفتار و صلابت آوای امامان بود.در پیشاپیش مردم پرچم قیام بر افراشت و در قلب مجاهدان بذر جهاد بکاشت ومردم را به نیروی ایمان راستین بپا داشت، تا کاخ ظالمان زمانه را بر سرشان خراب وراه تعالی انسان را هموار سازند. فرزندان دلیرش بپا خاستند وچونان رودی خروشان از هر سوی به هم پیوستند. اما یزیدیان را تاب تماشایشان نبود. به رگبارشان بستند و از جوی خونشان بسترزمین بیاراستند.مبارزانمان شهید شدند، خردادمان برای ابد به عزا مبدّ ل گشت فرزندان دلاور ایران به آتش رگبار دژخیمان قبیله غارت ، قامتشان فرو افتاد و رسواگران جنایت حکام ، بر چوبه های دار ، سرود فتح و رهائی خواندند و نماز عشق و خدائی . ساربانان کاروانان شهر توحید را به زنجیر کشیدند تا از رفتن بمانند و زیر بار حکومت جلادان بمیرند . پاسداران دین حنیف ابراهیم ، بجرم بدعت در نبرد با دزدان به زندان جور رفتند و بر تقدبر سعیدشان رضا دادند تا از چکیده خونشان گلهای سرخ انقلاب بروید . مهاجران شهر شهادت به جرم طواف برگرد معبد توحید و بر افراشتن پرچم ایمان در معبر قیام ناس گرفتار حاکمان همیشه تاریخ زور ، زر و تزویر شدند و در گرما گرم تکوین قیام مردم ، قلبشان در غربت فسرد.ناگاه در این گورستان بی طپش مردی آمد مردستان.عالمی که با بیرون کشیدن تعالیم انقلابی اسلام از لابلای سطور قرآن آتش به جان اهریمنان کشید.
جمع آوری:ح.مهدیزاده
22بهمن 1386
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر